باران و اسباب بازی جدید
باران طلا! چند روز پیش من و رایان داشتیم توی اتاق ما بازی می کردیم که دیدم سرو کله ی تو پیدا نیست.ی هی منتظر بودم بیایی و بگی " چی چار می کنید؟ " ولی خبری ازت نشد . من مشغول شدم به تمییز کردن کمد لباس بابا . رایان هم رفت دنبال بازی خودش . 45 دقیقه ای گذشت . اومدم سراغت می دونی با چه منظره ای روبرو شدم؟ ببببببببببببببببببببببببله ! قوطی پودر بچه رو خالی کرده بودی و داشتی بازی می کردی. اومدم با ناامیدی کمی از اونارو نجات بدم اما آنقدر غرق بودی که انگار می خواستم بخشی از وجودت رو ازت جدا کنم . از نگاهت شرمنده شدم و گذاشتم سر جاش . بعد 1ساعت و نیم هم انگار سخت ترین کار دنیا را انجام داده بودی . خسته و هلاک . اما این پایان ماجرا ن...
نویسنده :
مامان
18:32