باران باران ، تا این لحظه: 15 سال و 3 روز سن داره

شور بودنم

باران و اسباب بازی جدید

باران طلا! چند روز پیش من و رایان داشتیم توی اتاق ما بازی می کردیم که دیدم سرو کله ی تو پیدا نیست.ی هی منتظر بودم بیایی و بگی " چی چار می کنید؟ " ولی خبری ازت نشد . من مشغول شدم به تمییز کردن کمد لباس بابا . رایان هم رفت دنبال بازی خودش .  45 دقیقه ای گذشت . اومدم سراغت می دونی با چه منظره ای روبرو شدم؟ ببببببببببببببببببببببببله ! قوطی پودر بچه رو خالی کرده بودی و داشتی بازی می کردی. اومدم با ناامیدی کمی از اونارو نجات بدم اما آنقدر غرق بودی که انگار می خواستم بخشی از وجودت رو ازت جدا کنم . از نگاهت شرمنده شدم و  گذاشتم سر جاش . بعد 1ساعت و نیم هم انگار سخت ترین کار دنیا را انجام داده بودی . خسته و هلاک . اما این پایان ماجرا ن...
16 مهر 1390

باران و فیروزه

باران! فیروزه دختر پسرخاله ی من و بابا تو رو خیلی دوست داره . دیروز رفته بودیم مهمونی. فیروزه توی مهمونی فقط حواسش به تو بود نمی دونی چه جوری مواظبت بود. اول با تو و بقیه ی بچه ها بازی اتوبوسی کرد . خیلی جالب بود . اسم ایستگاههای اتوبوس اسم بچه ها بود. موقع ناهار پیش هم بودید و برای هم غذا می کشیدید. فیروزه از اینکه براش مرغ گذاشتی خیلی تعجب کرد و از اینکه براش سالاد ریختی خیلی خوشحال شد. بعد ناهار بردت توی حیاط و کلی بازی کردید. بعدش هم کلاس حرکات موزون  و کلاس قرآن ! خدا کنه همیشه به شما بچه ها خوش بگذره .راستی فیروزه کلاس دوم ابتدایه.
15 مهر 1390

باران؟

باران زیبا این روزا خیلی فرق کردی . انگار یه جورایی بزرگ شدی. انگار رشد کردی . رفتارات عوض شده . می دونی حس می کنم با یه باران دیگه هستم. حرف ها رو بهتر می فهمی . چیزها رو خیلی خوب تعریف می کنی . انگار برای خودت زندگی می کنی . انگار از صبح که پا می شی برای خودت برنامه ریزی داری که چکار بکنی و چکار نکنی . فوق العاده اجتماعی شدی . فوق العاده مهربون شدی . هوای رایان رو خیلی داری. چند باره خودت می خوابی . عاشق کتابای کتابخونه ای. اونا رو برمی داری و بعد از مطالعه سر جاش (یه جایی دور از دسترس رایان)می ذاری . خلاصه باران یه کار درست واقعی شدی . اما یه  چیزی بگم و اون اینکه امروز آینه ی آینه و شمعدونمون رو شکستی و بعد گریه کردی و طبق معمول از ...
15 مهر 1390

باران همچنان باران

این روزها از  با باران بودن و از بودن با باران فوق العاده لذت می برم.گویی باران امتداد هستیمه و یا وجد وجودمه. با او هستی فقط هست . سکوتی ژرف تمام باهم بودنمان را هستی می بخشد. زمان در کنار ما به نظاره ما می نشیند. زمان با ما زمان نیست . می ایستد و شکوه شدنمان را لبریز می شود. با تمام وجود می خواهمش و  وجودم با او تمام می شود و همچون باران روزی هزار بار زیست می شوم. باشد که همه پر بودن باشند.
7 مهر 1390

باران و کتابخونه

باران گلی! دیروز رفتم کتابخونه و برای اولین بار برات دو تا کتاب امانت گرفتم.یکی کتاب "تاب ، تاب، تاب،تاب بازی " مصطفی رحماندوست و  کتاب " لالایی " مهرداد محمد پور. خیلی خیلی خوشحال شدی. اینم عکس تو و خرسی و کتابها و نی نی ات. ...
7 مهر 1390

بدون عنوان

اینم عکس اولین مسواک و خمیر دندونت . تو عاشق طعم خمیر دندونتی و همون ثانیه ی اول خمیردندونو می خوری. ...
6 مهر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شور بودنم می باشد